درس خصوصی غذای روح: جلسه نهم
مرداد ۲, ۱۳۸۱درس خصوصی غذای روح: جلسه یازدهم
مرداد ۲, ۱۳۸۱
جلسه دهم:
موضوع اصلی: روح و غذای روح
موضوع فرعی ۱: امراض روحی
موضوع فرعی ۲: نفاق و ضعف ایمان
تاریخ:
۱۴ جمادی الاول ۱۴۲۳ هجری قمری
۰۲ مرداد ۱۳۸۱ هجری شمسی
2002/07/24 میلادی
فهرست موضوعات:
۱- راه معاجه امراض روحی
۲- مرگ روحی در اثر امراض روحی
۳- مرض نفاق و راه معالجه آن
۴- خصوصیات اهل نفاق و اهل صفا
۵- نکته مهم در ارتباط با پیشرفت روحی درباره نفاق
۶- چرا ریا و سمعه عبادت را باطل می کند
۷- خصوصیات یک روح مرض پذیر و یک روح قوی و واکسینه شده
۸- مرض ضعف ایمان و خطرات آن
۹- ایمان به خدا و قیامت و راه کامل کردن آن
۱۰- علت تفاوت درجات ایمان در افراد
۱۱- ایمان به آخرت و زندگی ابدی
۱۲- رشد روحی در بهشت و رسیدن به مقام اولیاء خدا
۱۳- با ایمان قطعی به خدا و آخرت انسان از اولیاء خدا می شود
۱۴- راه بدست آوردن آرامش
۱۵- ایمان و کمالات یاران حضرت سید الشهداء علیه السلام
گزارش کوتاه این درس:
در این جلسه حضرت استاد ابتدا در ارتباط با امراض روحی فرمودند: باید اول روح را شناخت و بعد امراض روحی را تشخیص داد و سپس راه معالجه آن را از طریق غذاهای روحی دانست تا بتوانید به درمان خود و دیگران بپردازید و سپس به طور کامل درباره دو مرض از امراض روحی یعنی نفاق و ضعف ایمان مطالب را بیان کردند. ابتدا فرمودند: امراض روحی به تدریج روح انسان را از بین میبرد و منتهی به مرگ روح میشود. زیرا وقتی که انسان به بدیها اهمیت نداد (گناه، مکروه) و آنها را مرتکب شد به مرور فطرتش تغییر میکند و روحش از بین میرود و یکی از امراض روحی که تا سر حد نابودی روح را از بین میبرد نفاق میباشد. نفاق یعنی انسان آنچه در باطن دارد را ظاهر نکند و دو رو و دو رنگ باشد و با یک دقت نظر متأسفانه اکثراً مبتلای به آن هستند و راه معالجه آن صفا و صمیمیت و یک رویی و یک رنگی با دوستان میباشد و ریا و سمعه نیز از شاخه های نفاق میباشد. و سپس فرمودند: ضعف ایمان نیز یکی از امراض دیگری است که مانع رشد و کمالات انسان است و باید انسان ایمانش را به خدا و آخرت زیاد کند و در این ارتباط چهار چیز را باید صد در صد معتقد باشد و عملا هم آنها را تمرین کند و با آنها مأنوس باشد تا به آرامش برسد. اول اینکه صد در صد معتقد باشد خدا هست. دوم اینکه خدای تعالی قادر مطلق است. سوم خدای تعالی عالم به همه چیز است. و چهارم خدای تعالی خیلی مهربان است. و در پایان اشارهای به ایمان و کمالات یاران حضرت سید الشهداء (علیه السلام) نموده و برای درمان امراض روحی دوستان دعا کردند.
متن کامل درس دهم غذای روح
اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
« الحمدلله و الصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله آل الله لا سیّما علی بقیةالله روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللّعنة الدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یوم الدّین»
۱- راه معالجه امراض روحی
در هفتههای گذشته دربارهی غذای روح و در هفتهی گذشته دربارهی سمومی که ممکن است، روح را یا بکُشد و یا از بین ببرد و یا او را ناتوان بکند، عرایضی عرض شد. این هفته دربارهی امراض روحی و آفات روح، از باب مقدمه، عرض میکنم که روح را اول باید شناخت، در مرحلهی بعد، سلامتی و مرض او را باید شناخت و در مرحلهی سوم، راه معالجهی روح را به وسیلهی تغذیه¬ای که روح میکند، باید بیان کرد و انسان، طبیبانه، باید هم خودش را معالجه بکند، هم دیگران را که مبتلای به امراض روحی هستند.
۲- مرگ روحی در اثر امراض روحی
خدای تعالی کلمهی مرض دربارهی روح را در در قرآن در مواردی آورده است، در همان اوایل سورهی بقره است که میفرماید: «في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» یا دربارهی زنهای پیغمبر است که میفرماید «فَيَطْمَعَ الَّذي في قَلْبِهِ مَرَضٌ»(احزاب/۳۲) امراض روحی زیاد است و باید این امراض را کاملاً شناخت. ممکن است امراض روحی، روح را در ابتدا، نکُشد ولی به تدریج از بین میبرد، یعنی ممکن است یک امراضی در روح انسان باشد که یک مدت زیادی، این مرض در روح باشد که اوایل نکُشد ولی کم کم به مرگ روح، منتهی میشود. در ضمن در مورد مرگ روح: باز هم فکر نکنید مثلاً روح یک بدنی دارد و از آن جدا میشود، چون مرگ: به معنای جدا شدن روح از بدن است، به این، رسماً مرگ و موت میگویند ولی اگر انسان امراض روحی داشته باشد و مخصوصاً اقدام به این بکند که مدام مرض او زیادتر بشود به خاطر نخوردن غذاهای روحی و به خاطر سموماتی که وارد روح میشود، مدام مرض شدت پیدا میکند و منتهی به مرگ او میشود. ببینید در این آیه خدای تعالی میفرماید: «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذينَ أَساؤُا السُّواى»(روم،/۱۰) عاقبت کسانی که کار بد میکنند؛ کار بد ممکن است، گناه باشد؛ ممکن است کارهایی باشد که حتی مکروه باشد، چون مکروه هم در حد خودش بد است و کارهایی که از نظر آداب و اخلاق صحیح نیست، انسان انجام بدهد: عاقبتش این است که «أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ» آیات خدا را تکذیب میکند. تکذیب آیات پروردگار، همان مرگ روح است، چون انسان، آن قدر فطرتش را، آن باطش را از دست میدهد که نشانه¬های خدا را، -خود خدا ظاهر است، ولی نشانههای او از نظر مُلکی ظاهرتر است، یعنی از نظر مُلکی ظاهر است، اینها را- تکذیب می¬کند، تکذیب یعنی باور او نمیآید، دروغ تصور می-کند، ندیده تصور می کند، ندیده میگیرد. عاقبت کسانی که کار بد میکنند، این است که آیات، آن هم نشانههای الهی را تکذیب میکنند. مثلاً فرض کنید، یکی از آیات الهی که آیت عظمای الهی است ائمهی اطهار علیهم الصلاة و السلام و علی بن ابیطالب است. آن قدر این مرده است که فرقی بین علی و ابی بکر نمیگذارد، فرق بین علی و معاویه نمیگذارد. معاویه را به عنوان جانشین پیغمبر میپذیرد ولی علی را نمیپذیرد. ما در بین علمای بزرگ اشخاصی داریم که اینها از نظر فن علمی خیلی پیشرفته هستند، مثلاً فرض کنید ابوحنیفه، فرض کنید محمد بن زکریای رازی، الآن کتابهای اینها هست، فقه اینها الآن هست، فقهی است که الآن بعد از هزار و دویست سیصد سال، اکثریت مردم مسلمان دارند به آن عمل میکنند، ببینید چقدر دانشمند بوده است و رازی که صاحب کتاب تفسیر کبیر است، تفسیر کبیر او واقعاً تفسیر کبیر است، این قدر شبهات بر آیات قرآن وارد کرده است و جواب هم داده است و جوابهایی هم است که خیلی خوب است و قابل استفاده است، اما فرق بین ابابکر و علی، نگذاشته است، مثل یک کوری که فرق بین چراغ و تاریکی، نمیگذارد. ببینید عاقبت کار بد این است، یعنی مرض این قدر زیاد میشود، مثلاً مرض آمده است چشم او را گرفته است، چشم دل او را گرفته است، مرض آمده است گوش دل او را گرفته است «وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها»(أعراف/۱۷۹) گوش ظاهری دارند ولی نمیشنوند «وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها» اینها چشم دارند ولی نمیبینند «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ» أنعام؛ روح ندارند، اینها هم روح ندارند. روح أنعام به درد پیشرفت نمیخورد، روح اینها هم به درد پیشرفت نمیخورد، بلکه این ها اضل هستند. فرض کنید یک کسی از ابتدا چشم نداشته است؛ این کور باشد، مهم نیست، اما آن کسی که چشم داشته است و چشم خودش را خودش، کور کرده است این بدتر است.
۳- مرض نفاق و راه معالجه آن
بنابراین یک تعداد امراض روحی هست که منتهی به مرگ میشود، اینها چه امراضی است؟ یکی از آن امراض «نفاق» است که خیلی هم مهم است.
در آیاتی که در ابتدای سورهی بقره هست که «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنينَ»(بقره/۸) به زبان یک چیز میگویند، در دل یک چیز دیگری میگویند! این معنای نفاق است.
«خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ»(بقره/۷) این «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ» معنای این یعنی مردن؛ چون یک جسدی که نه میبیند، نه میشنود، نه دل دارد، نه حرکت دارد، به این چه میگویند؟ به این، مرده میگویند. منافقین؛ نفاق، -در مورد منافقین که ما صحبت میکنیم، ذهن شما متمرکز نشود به یک عده مردم صدر اسلام که با علی بن ابیطالب علیه الصلاة و السلام، مخالفت میکردند یا با پیغمبر مخالفت میکردند، آنها هم منافق بودند ولی اکثر و بیشتر ما مردم، این مرض را داریم، مرض نفاق. به صورتهای مختلف این نفاق در بین افراد، ظاهر میشود. اگر بخواهم مسائلی که به نفاق مربوط است به شما عرض کنم؟ شاید برای شما ملالآور باشد، چون اکثرمان متأسفانه، مبتلا هستیم ولی به طور کلی: نفاق، یعنی آنچه که انسان در باطن دارد غیر از آن را ظاهر کند. گاهی از اوقات اجازه دادهاند، یعنی گاهی اتفاق میافتد یک مسائلی پیش میآید، ضرورتهایی پیش میآید که اجازه دادهاند ولی گاهی اتفاق میافتد که اگر این صفت، جزو فطرت انسان شد، مرض باطنی او شد، این دیگر کم کم زیاد میشود و زیاد میشود تا اینکه روح انسان را میکُشد، حتی گاهی تعارفهای بیجا که ناشی از صفت نفاق است، اتفاق میافتد. درست است ممکن است این تعارف خوب هم باشد، مثلاً: آقا، بفرمایید منزل برویم، بفرمایید منزل ما، ناهار آنجا باشید، گاهی این اتفاقات خوب است، حضرت اسماعیل، پسر امام صادق در خدمت امام صادق بود، یکی از اصحاب، همراه حضرت شد تا به درِ خانه رسیدند، حضرت صادق گفت: خداحافظ شما. اسماعیل، پسر بزرگ حضرت گفت: آقا جان، این بندهی خدا تا این جا آمده است، خوب بود او را یک تعارف به منزل میکردیم، حضرت فرمودند: تو که میدانی ما در منزل مانع داریم، الآن نمیتوانیم به او تعارف بکنیم، این خلاف است که من بگویم بفرمایید منزل و در دلم این نباشد که او داخل منزل ما بیاید. ببینید از این جا شاید شروع بشود، حتی پسر امام صادق، توجه به این نداشت که میگفت لااقل یک تعارفی میکرد. انسان باید در همهی این مسائل، خیلی دقیق باشد چون این مرض نفاق کم کم منتهی میشود به یک مرض کلی که روح انسان را میکُشد. تا میتوانید تمرین کنید، صفا و صمیمیت را با دوستان خود، چون خود صفا و صمیمیت نفاق را از بین میبرد، وقتی که انسان یک کسی را دوست دارد، از یکنفر خوشش نمیآید، راحت با یک کسی میتواند زندگی بکند، این تعارفات به طور کلی غلط است، یعنی موجب نفاق می¬شود. انسان گاهی با افراد پُر تعارف که برخورد میکند میبیند که این هم باید تعارف کند و حقیقت را به همدیگر نمیگویند که حقیقت بالأخره چیست! این طوری است ولی کسانی که صفا و صمیمیت دارند، حقیقت را به هم میگویند، مثلاً شما میخواهید بگویید آقا من در خانه مانع دارم از اینکه از شما پذیرایی کنم، اگر طرف اهل تعارف باشد، این هم مجبور است تعارف کند و حقیقت واضح نمیشود. اما اگر در این پیشآمد، انسان صفا داشت، میگوید؛ آقا من نمیتوانم الآن از شما پذیرایی کنم یا میتوانم! آن طرف هم میفهمد که این راست میگوید، درست میگوید، با خیال راحت با طرف برخورد میکند! از همین جا، این مرض روحی شروع میشود و جلو میرود، این یکی از امراض مهم است، نفاق یکی از امراض بسیار مهم است که انسان نباید نزدیک آن بشود. اگر مثلاً یک مرض مُسری باشد، یک مرض بدی باشد که یک نفر مبتلا بشود یا قرار باشد خود انسان مبتلا بشود، کوشش میکنیم که اولاً خودمان را واکسینه کنیم که به آن مرض مبتلا نشویم و ثانیاً به طرف آن نمیرویم، به طرف کسانی که با شما یک رو نیستند نروید، به طرف کسانی که اینها، حقیقت را به شما نمیگویند نروید، به طرف کسانی که با شما صاف نیستند نروید یعنی فطرت انسان، روح زندهی انسان هم از کسی که صفا ندارد، صمیمیت ندارد، یکرو نیست، یکرنگ نیست، ذوالوجهین است، به اصطلاح دارای دو رو است، نفاق دارد، بیزار است. طبع انسان، او را قبول نمی¬کند. اگر الآن یک نفری وارد این مجلس بشود، انسان حتی احتمال هم بدهد که این یک جاسوس است، یک کسی است که آمده است بالأخره یک سوژهای پیدا بکند و اذیت بکند، شما از قیافهی او متنفر هستید اما از افراد باصفایِ یک رویِ یکرنگ، انسان لذت میبرد، چرا؟ به اینجهت که او زنده است، تو هم زنده هستی، حتی گاهی اتفاق میافتد از زنده بودن طرف مقابل، انسان زنده می-شود. شما با یک فردی نشست و برخاست بکنید که این خیلی باصفا است، خیلی یکرنگ است، اینرا شما تشخیص داده باشید، اصلاً جلوی او راحت هستید، با او راحت زندگی میکنید و لذا یکی از امراض روحی که خیلی واقعاً مشکل است و انسان را به سرحد نابودی میبرد، نفاق است.
۴- خصوصیات اهل نفاق، اهل صفا
نفاق در هر مرتبهاش به همان مناسبت بد است، یعنی یک وقت هست انسان در مقابل مؤمنین و خدا و دین، نفاق دارد، این در مرحلهی بالای آن است که برای مثال در رأس و در سر صف، ابابکر و عُمر و عثمان و معاویه و آنها واقع شدهاند و در انتهای صف ممکن است: من که با دوست خودم، صفا ندارم، با کسی که هرچه دارد برای من در طبق اخلاص گذاشته است، من صفا ندارم و آن طرف در اول صفِ اهل صفا، اهل وفا، غیر منافق، علی بن ابیطالب و پیغمبر اکرم قرار گرفته اند و آخر صف هم ماهایی که با همدیگر صمیمیت داریم، دوستی داریم، یگانگی داریم، میتوانیم مشکلات خود را به همدیگر بگوییم، میتوانیم نواقص خود را به یکدیگر بگوییم، میتوانیم با همدیگر کنار بیاییم، انسان هیچ چیزی را از طرف پنهان نکند و او هم از این پنهان نکند این یک لذتی دارد، چون میدانید علت لذت بردن از این زندگی نسبت به آن زندگی منافقانه و دورو و دو رنگی چیست؟ لذت آن این است که فطرتش زنده است، فطرت این شخصی که باصفا است زنده است و با زندهها زندگی کردن لذتبخش است، همه با هم، اما اگر اتفاق افتاد كه یک زنده با یک مرده بخواهد زندگی بکند لذتبخش نیست، اگر دو تا مرده باشند اینها اصلاً هیچ چیزی را نمیفهمند تا لذت و اینها را داشته باشند.
۵- نکته مهم در ارتباط با پیشرفت روحی درباره نفاق
پس ببینید میخواهم یک نکتهی حساس و مهم در ارتباط با پیشرفت روحی شما عرض کنم، تا میتوانید، تا جایی که ممکن است و اسلام مانع نشده است، چون بعضی از صفا و صمیمیتها و یگانگیها را اسلام مانع شده است، حالا شاید خدمت شما عرض کنم که چه چیزهایی هست، تا جایی که اسلام مانع نشده است از نفاق، دورویی، دو رنگی، ریا، سُمعه که همهی اینها یکی است، دوری کنید بلکه دایماً به فکر معالجهی این مرض باشید. اگر هست که اکثراً هست؛ اگر هست، به فکر معالجهی آن باشید و اگر نیست، خیلی مواظب باشید که در شما پیدا نشود.
۶- چرا ریا و سمعه عبادت را باطل می کند
ریا چه اشکالی دارد؟ تا یک لحظه در نماز میآید، نماز را باطل میکند، تا یک لحظه در عبادات میآید عبادات را باطل میکند، چرا؟ برای اینکه آن کسی که باید باشید نیستید. قلب تو یک چیز میگوید و ظاهر تو یک چیز میگوید! قلب ریاکار میگوید برای خاطر فلانی نماز خود را این طوری بخوان؛ ولو یک کلمهی «غَيْرِ الْمَغْضُوبِ»(فاتحه/۷) این غین و ضاد و اینها را خیلی از مخرج ادا کنی؛ کار خوبی هم کردی ولی برای این است که او بشنود! همین نماز را فوراً باطل می-کند! چرا؟ به اینجهت که خیلی مرض بدی است، خیلی بد است، سُمعه هم همینطور است، سُمعه یعنی انسان صدای خود را یک طوری بکند که به شنیدار طرف مقابل برساند که من آدم اهل حالی هستم. در جایی قرار گرفتید، میدانید از نظر اتاق در همسایگی یک نفری هستید که ممکن است او به شما ارادت پیدا کند و اینها، این جا مینشینید و مناجات با گریه میکنید برای اینکه او بشنود، ببینید این چقدر بد است؟ همهی ما میگوییم بد است، چرا بد است؟ برای اینکه این نفاق است، من باید برای خدا بخوانم، با خدا ارتباط داشته باشم، نه اینکه برای خاطر اینکه آن شخص بشنود و متوجه بشود و خوشش بیاید. سخنانی که میگویید، خود من حالا، شماها را چرا بگویم، خود من شاید یک طوری حرف بزنم که شماها دوست داشته باشید، شماها به من محبت پیدا کنید، برای خدا نباشد، خود این خلاف آن چیزی است که مورد انتظار است، خلاف آن چیزی است که شماها میگویید من باید باشم و باید باشم،.من باید برای خدا حرف بزنم، خدا به من فرموده است مثلاً «وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللَّهِ»(فصلت/۳۳)؛ انسان باید برای دعوت به سوی خدا صحبت بکند، نه برای اینکه مردم خوششان بیاید و همین طور چیزهای دیگر.
پس یکی از چیزهایی که خیلی در کنار ما دارد حرکت میکند، گاهی هم در قلب میریزد و گاهی هم از قلب به اعضا و جوارح برمیگردد ریا است یا نفاق است که کلّیِ آن نفاق است. این یکی از امراض بسیار بد روح است که باید انسان خیلی حواس خود را جمع کند، در مرحلهی اول مبارزه بکند و بعد اگر این را دارد، معالجه بکند و اگر نتوانست معالجه بکند مطمئن باشد که یک روزی او را از پا در میآورد.
۷- خصوصیات یک روح مرض پذیر و یک روح قوی و واکسینه شده
من در همین کتابهایم نوشتهام: یکوقتی در یک مجلسی بودیم، یکی از بزرگان کنار من نشسته بود؛ یک منبری خوبی هم بود، ایشان از در وارد شد مردم خیلی برای او احترام گذاشتند؛ بلند شدند و صلوات فرستادند تا ایشان روی منبر رفت. روی منبر گفت آقایان این کارها را نکنید، من ممکن است...! دیدم این شخصی که کنار من نشسته است گفت: ای بیچاره! من نفهمیدم یعنی چه که این شخص گفت ای بیچاره! این بندهی خدا دارد این طور تواضع می-کند! حتماً فردا شب هم که میخواهد روی منبر برود حتماً مردم گوش به حرف میدهند و صلوات نمیفرستند و می¬خواهد خود را بشکند. از ایشان پرسیدم: چطور؟ گفت: این طور چیزها باید تأثیر در روح او بگذارد؟ چون روح باید خیلی ضعیف باشد، خیلی مرضپذیر باشد! -چون بعضی افراد هستند که از نظر بدنی مرضپذیر نیستند، یعنی آن قدر قوی هستند که حتی وسط آنهایی که وبا گرفتند میرود و مبتلای به این جهت نمیشود اما بعضیها هستند که..- شماها باید این طوری باشید ولو بیچاره هم باشید، بیچارگی آن میارزد که انسان کوشش بکند که به مرضی مبتلا نشود، اما بهتر آن که باید إنشاءالله به آن حد برسید، این است که اگر تمام دنیا در مقابل انسان تعظیم کردند، انسان خوشحال نشود و تمام مردم هم از انسان بیزار شدند، ناراحت نشود؛ خیلی راحت؛ این خیلی ارزش دارد؛ این روح دیگر واکسینه شده است؛ این روح خیلی قیمتی شده است؛ این روح عایقبندی شده است و همه چیز آن درست است و میتواند در همه جا خود را حفظ کند، مثل آنهایی که لباس ضد حریق می-پوشند، مثل آنهایی که خود را مجهز میکنند، در اعماق دریا میروند و غرق نمیشوند آن طوری باشید. این یک مرض که بسیار مهم است و باز هم تأکید میکنم که إنشاءالله کوشش بکنیم که این مرض را مبتلا نشویم.
۸- مرض ضعف ایمان و خطرات آن
یکی دیگر از امراض روح انسان بعد از نفاق این است که ایمان انسان ضعیف بشود، ایمان خیلی مهم است، افرادی هستند که نفاق ندارند، خوب هم هستند، ساده و یکرو هستند ولی ایمان هم ندارند. ایمان از مسائلی است که در مراحل تزکیهی نفس هم ما کم گفتیم و شاید اکثراً هم اطلاعی از حقیقت ایمان نداشته باشیم و خیلی هم در روایات تأکید شده است یعنی ضعف ایمان، نداشتن ایمان تقریباً مساوی است با مرگ، ولی ضعف ایمان خیلی مزاحمت ایجاد میکند.
ایمان چیست تا ضعف و قوّت آن را ما درک کنیم؟ ایمان از امن میآید، از آرامش میآید، هرچیزی که موجب آرامش انسان نسبت به چیزی بشود آن ایمان است نسبت به آن چیز، مثلاً شما الآن زیر این سقف نشستهاید، این سقف را طوری ساختند که الآن روی سر شما پایین نمیآید، الآن روی سر شما نمیریزد، این جا ایمان دارید به اینکه الآن این سقف روی سر شما نمیریزد، چقدر ایمان دارید؟ اگر صددرصد باشد این ایمان کاملی است، هرچه از صددرصد پایینتر بیاید درجات ایمان پایین میآید. در هر چیزی این طور است. این ایمانی که ما میگوییم نه ایمان به خدا، اصلاً به طور کلی باید انسان هر کاری که میکند اگر لازم است که ایمان کسب کند اول ایمان آن را کسب کند و بعد آن کار را بکند. شما الآن این جا میخواهید بنشینید، احتمال میدهید زیر این فرش یک چاهی باشد، اول فرش را عقب میزنید، خوب تحقیق میکنید وقتی که دیدید چاه نیست، با کمال آرامش این جا مینشینید. در هر کاری که شما میخواهید بکنید اول قدم آن ایجاد ایمان است، تا میرسد به ایمان به خدا، ایمان به قیامت که زیاد تأکید شده است .
۹- ایمان به خدا و قیامت و راه کامل کردن آن
روی دو چیز که حتماً ایمان خود را تکمیل کنید: یکی ایمان به خدا و یکی هم به قیامت، چون بقیهی آن درست میشود و مسألهای ندارد. ایمان به خدا، ایمان به خدا که خدایی هست، که این خدا، قدرت دارد و قادر مطلق است، که این خدا مهربان است، اینها را که میگویم باید ایمان داشته باشید وإلّا مریض هستید، پس خوب گوش بدهید، خدایی هست، حالا چقدر اطمینان دارید که خدا هست؟ صددرصد، البته در روایات ده درجه برای ایمان قائل شدند، دربارهی وجود خدا شما در درجه دهم از ایمان هستید. باید معتقد باشید که خدای تعالی به شما مهربان است، این هم هرچه بالا برود و اگر صددرصد شد در درجهی دهم از ایمان است. ایمان به اینکه خدای تعالی قادر مطلق است، هر کاری را میتواند بکند، این هم صددرصد باید باشد. خدا هست، خدا مهربان است، قادر مطلق است و عالِم به همه چیز هم هست، اینها در آیات قرآن تأکید شده است، قادر مطلق و عالِم به همه چیز، در این آیهی شریفهی نماز غفیله میخوانیم که «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ في ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في كِتابٍ مُبينٍ»(أنعام/۵۹) هر چیزی را که شما تصور کنید، خدا میداند. یک موجودی که قطعاً هست، یک موجودی که مهربان است و ظلم نمی-کند، یک موجودی که بر همه چیز قدرت دارد و یک موجودی که همه چیز را میداند، اگر شما همین چهار موضوع را ایمان صددرصد داشته باشید خیلی عالی است، خیلی خوب است، سالمِ سالم هستید اما هرموقع، یکی از اینها یک مقداری خدشه پیدا میکند، شما مریض هستید. اگر در اصل وجود خدا تردیدی داشته باشید، یک درصد احتمال بدهید که همهی این کارها را طبیعت انجام میدهد، ایمان شما ضعیف است. یک درصد احتمال بدهید که خدا توجه یا علم به این کار شما ندارد، اینجا هم ایمان شما ضعیف است، یک درصد احتمال بدهید که خدا قدرت ندارد دیگر این کار را بکند، اینجا هم ایمان شما ضعیف است یا یکدرصد مهربانی خدا را منکر بشوید این جا هم ایمان شما ضعیف است.
۱۰- علت تفاوت درجات ایمان در افراد
حالا گاه گاهی ما برخورد میکنیم در روایات که مثلاً ابوذر در مرتبهی نهم ایمان بود. کجای کار ابیذر اشکال داشت؟ یا مثلاً مقداد در درجهی هشتم ایمان بود، آیا در اصل وجود خدا، همان یکی دو درجه را تردید داشته است یا در مهربانی خدا یا در قدرت خدا یا در علم خدا؟ کدام یکی؟ مثل ابیذری را انسان فکر نمی کند در هیچ کدام مشکل داشته باشد، حالا یک مطلب بگویم تا این روشن بشود: اصل ایمان به همین چهار چیز است که برای ما صد در صد بشود ولی گاهی میشود در اثر ممارست نکردن به همین چهار چیز؛ از نظر علمی، یقین درست است اما ممارست نکردهایم؛ یعنی چه؟ یعنی به آن مأنوس نبودهایم؛ یعنی از آن غافل بودهایم؛ از نظر عملی ضعیف میشود، خوب دقت کنید، از نظر اعتقادی ضعیف نیست، حالا فکر نمیکنم در مجلس ما کسی باشد که دربارهی این چهار چیز به مقدار کمی هم، تردید داشته باشد، نداریم؛ اما گاهی میشود از نظر عملی ضعیف است. حالا یک مَثل خوبی یکی از بزرگان زده بود که بد نیست من هم همان را بگویم، مثلاً من، شما و همهی ما معتقد هستیم که مرده هیچ کاری نمی تواند بکند، مرده است دیگر! وقتی زنده بود نمی-توانست خوب کاری بکند؛ حالا که دیگر مرده است، ولی عملاً از او میترسیم. مخصوصاً اگر یک صدایی از او بیرون بیاید یا یک حرکتی در بدن او باشد میترسیم. ببینید اعتقاد ما، ایمان ما بر این است که مرده هیچ کاری نمیتواند بکند ولی در عین حال یک وحشت کمی داریم، شاید همه هم داشته باشند. به دلیل اینکه در یک اتاقی انسان شب بخوابد و مردهای هم آن جا، دراز کرده باشند، یک مقدار وحشتناک است اما غسّال در اثر کار کردن با مرده این وحشت را ندارد. میبینید یک مرده را این طرف کرده است، آن طرف کرده است، روزی چند تا مرده را شسته است؛ این ایمان پیدا کرده است بر اینکه -یعنی ایمان همان ایمان است، از نظر ایمان واقعی من و او با هم هیچ فرقی نداریم، اما عملاً- در او آرامش ایجاد شده است. یعنی در اثر عمل کردن یک آرامشی پیدا کرده است. حالا این آرامش عملی درجاتی دارد: یکی چندتا مرده را دیده است و حالا دیگر ترس او ریخته است، از نگاه کردن به مرده دیگر نمیترسد. یکی یک مقداری بیشتر کار کرده است میبینیم باز کمتر میترسد اما حاضر نیست دست به او بزند. یک غسال پیدا میشود که دستهای خود را بالا زده است، دست روی شکم مرده میگذارد آن باد شکم او مثل بادگلو بیرون میریزد ولی او هیچ تکانی نمیخورد و دارد کار خود را میکند. حتی گاه گاهی بعضی از اعضای مرده... حتماً در حیوانات دیدهاید، گوسفند را که میکُشند بعد از مدتی باز هم اعضایی از بدن او تکان میخورد، این مرده تکان هم میخورد، غسال هیچ به روی خود نمی آورد، بر فرض مرده بنشیند هم میگوید تازه این زنده شده است، هیچ فرقی برای او نمیکند. عملاً هم باید ایمان داشته باشیم، آن وقت این را شما بدانید، سلمان عملاً هم آن ایمان را به خدا و آخرت داشت، لذا در درجهی دهم ایمان بود. اگر ابیذر را با این مثال تطبیق بکنیم او کمتر عمل کرده بود، ممارست کرده بود، پس یک درجه پایین می آید، مقداد باز یک درجه پایین می آید. همین طور تا به ماها میرسد که ما عملاً در زندگی خود به خدا اعتقاد داریم، خدا را قادر می-دانیم، خدا را عالِم میدانیم، خدا را رحمان و رحیم میدانیم، حتی الآن شاید کسی در بین ماها پیدا نشود که اینها را قبول نداشته باشد! اما باید تزکیهی نفس کند، چه بکند، چه بکند تا برسد به آنجا که حتی وقتی توجه ندارد آرامش داشته باشد. مثلاً یک وضعی پیش می آید که کلی نیازمندی برای او پیدا میشود؛ میبینید با آن کسی که هیچ نیازمندی برای او پیدا نشده است، هیچ فرقی از نظر ایمان نمیکند. این میگوید خدا هست؛ او هم چیزی (مشکلی) نیست که حالا از این حرف ها بزند، خدا هست. ما نمونههای زیادی داریم که این طور بودند، مشکلات عجیبی به طرف آنها آمده است و با یک کلمهی الله میبینید که اصلاً یک آرامشی دارند، انسان با آنها برخورد میکند، دربارهی یکی از علما که خدا ایشان را رحمت کند، برادر ایشان برای من نقل می کرد، میگفت: در یک مملکتی که ایشان ساکن آن جا بود کودتا شده بود و کمونیستها، حالا کودتاچیها، کمونیست نبودند ولی کمونیستها سوء استفاده کرده بودند و ریخته بودند درِ خانهی این آقا که او را بکُشند، مغازهدارهای اطراف آمده بودند از خانهی ایشان دفاع کنند، آنها هم حمله کردند، به زد و خورد رسیده بود، میگفتند برویم ببینیم خود آقا کجا است و چه کار میکند، آمدند دیدند نشسته است و دارد یک چیزی از کتاب خود مینویسد، اول فکر کردیم اطلاع ندارد، گفت: نه، اطلاع دارم، بالأخره یکطوری میشود. یک آرامشی؛ یک ایمانی داشت: خدا هست؛ آخرت هم که هست. وقتی که خدا هست اگر آنچه که برای من میخواهد پیش بیاید بد باشد، خدا دفع میکند، اگر خدا دوست نداشت دفع بکند، من هم نباید دوست داشته باشم و اگر آمدند و ریختند و کشتند به آخرت میرویم. ببینید این دوتا خیلی لازم است که در انسان وجود باشد، ایمان به خدا و آخرت.
۱۱- ایمان به آخرت و زندگی ابدی
ایمان به آخرت چطور؟ ایمان به خدا را گفتم؛ ایمان به آخرت چطور؟ ایمان به آخرت هم اینکه انسان باید یقین بداند که این زندگی ادامه دارد. آخرتی که ما میگوییم نه اینکه حالا شما «وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَ أَنَّ مُنْكَراً وَ نَكِيراً حَقٌّ، وَ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ»(بحار الأنوار، ج ۹۹، ص ۹۴) که به نظر من آن طوری که ما برداشت میکنیم از این جملات «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ» زیادی است، به اینجهت که داریم میبینیم دیگر! حالا بقیهی آن را باید اعتقاد پیدا کنیم؛ بگوییم؛ با خودمان مدام تمرین بکنیم ولی «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ» میگوییم؛ دیگر در حق بودن آن حرفی نیست؛ چه کسی است که بگوید مرگ را من قبول ندارم؟ پس «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ» از نظر ظاهری که ما فکر میکنیم کلام زیادی است! نه؛ این موتی که پشت سر آن سؤال نکیر و منکر باشد؛ پشت سر آن نشر باشد؛ پشت سر آن بعث باشد؛ ببینید همه را ردیف کرده است؛ این مرگ حق است. مرگی که بعد از مرگ، حیاتی وجود داشته باشد حق است؛ نه همین طور مردن! مردن که حتی حیوانات هم میمیرند. موتی که اول و شروع زندگی اخروی است؛ به عبارت واضحتر، ورود به آن عالم حق است «وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ»: یعنی ورود به عالم آخرت. بعد نکیر و منکر، شروع کارهای اخروی است؛ برزخ، ادامهی کارهای اخروی است؛ قیامت و بعث، ادامهی کارهای اخروی است؛ این طور حق است؛ چنین مطلبی را بدانید. بنابراین از مرگ شروع میشود، اما اگر ما گفتیم مرگ یعنی تمام شدن همه چیز! خدا او را رحمت کند، دیگر تمام شد! اگر این طوری گفتیم، آن جا که می-گوییم: «وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ»، آن را درست نگفتهایم! یعنی این اقرار را نکردیم! نمیدانم خوب معلوم شد یا نه، چون یک مقدار دقیق است. بنابراین، از همان جا باید شروع بشود. همهی آنچه که بعداً میخواهد انجام بشود، بعد از مردن انجام میشود؛ ما باید دنبال آن برویم، تحقیق کنیم و به آن ایمان پیدا کنیم که اگر این ایمان را پیدا کنیم خیلی کار ما درست است.
۱۲- رشد روحی در بهشت و رسیدن به مقام اولیاء خدا
من چندی قبل گفتم زندگی را توسعه بدهید. زندگی شصت سال، هفتاد سال، نود سال، صد سال نیست! دایرهی این خیلی ضیق است، انسان نمیرسد هیچ کاری انجام بدهد، یعنی اگر بخواهد زندگی همین باشد، انسان به کمالات عالیه نمیرسد! کمالات ما بینهایت است چون بینهایت زنده هستیم. حالا بینهایت چطوری میشود؟ ممکن است به مقام الآنِ ائمهی اطهار، پیغمبرها، به آن حد ما برسیم که آنها باز بالاتر از ما هستند.
ببینید یک پسری به پدر خود میگوید من حالا بچه نیستم در مقابل تو. هرچه عمر تو بالا رفته است عمر پدر تو هم بالا رفته است دیگر! تو ده ساله بودی او مثلاً او سی ساله و چهل ساله بود، حالا تو چهل ساله شدی او هشتاد ساله شده است، بالأخره همین طور بالا رفته است.
کمالات روحی خاندان عصمت و طهارت علیهم الصلاة و السلام هم رو به رشد است و کمالات ما هم رو به رشد است، منتها آنها از اول خلقت رشد کردند بدون هیچ عوارضی تا حالا یا تا ابد ولی ما با عوارض مثلاً از ده، دوازده هزار سال قبل تا حالا رشد کردهایم، خیلی فرق آن است. لذا «لَا يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ»(بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۴۰۶) ولی آخر آن، -چون «أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ»(بقره/۸۲) در بهشت اگر روح انسان ساکن بشود و رشد نکند که مرده است، رشد هم بکند دائماً بدون هیچ عارضه¬ای دارد جلو میرود- به کجا می-رسد؟ ممکن است به یک جایی برسد که مثلاً فرض کنید، مثل اولیا خدا در این زمان، در حالا باشد. این بحثی است که حالا باید برسیم تا ببینیم چه میشود ولی بالأخره رشد است.
۱۳- با ایمان قطعی به خدا و آخرت، انسان از اولیاء خدا می شود
گفتم که کوشش کنید زندگی خود را محدود به دنیا نکنید و خیلی ایمان به آخرت مهم است. این قدر مهم است که خدایتعالی در یک آیه می¬فرماید: «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ النَّصارى وَ الصَّابِئينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»(بقره/۶۲)خیلی عجیب است «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا» یعنی چه؟ یعنی مسلمان¬ها «وَ الَّذينَ هادُوا» یعنی یهودی¬ها «وَ النَّصارى» یعنی مسیحی¬ها «وَ الصَّابِئينَ» حالا ستاره¬پرست¬ها بودند یا زرتشتی¬ها باشند، چون اختلاف است، «مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ» کسی که از این دسته¬جات مختلف ایمان به خدا و قیامت «وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» این «يَوْمِ الْآخِرِ» را از موقع مرگ می¬گویند تا ابد، به یوم آخر ایمان داشته باشد؛ ولیّ خدا است. می¬گوییم پسر پیغمبر چه؟ قرآن چه؟ ائمهی اطهار چه؟ اینها در آن هستند، ولی شما به این دوتا ایمان داشته باشید، نسبت به این دو چیز آرامش داشته باشید، قطعی بدانید؛ چون انسان محال است این دو چیز را قطعی بداند، آرامش داشته باشد، زندگی خود را به عالم آخرت توسعه بدهد، با وجود خدا توسعه بدهد و قرآن را قبول نداشته باشد، پیغمبر را قبول نداشته باشد، ائمهی اطهار را قبول نداشته باشد. لذا آیه این طوری شروع کرده است: «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ النَّصارى وَ الصَّابِئينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ» از اینها «مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»
۱۴- راه بدست آوردن آرامش
پس مسألهی ایمان، خیلی مهم است، تا میتوانید آرامش پیدا کنید و راه منحصر آرامش پیدا کردن هم این است که انسان، یک مقدار فکر کند، مثلاً یک مشکلی برای شما پیش آمد، بنشینید فکر کنید که خدا هست؛ اگر خدا نیست برو یک فکر دیگری بکن! خدا هست؛ قادر هست، عالم هست، مهربان هم هست. چهار تا، این چهار چیز را شما بنشینید فکر کنید بعد «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»(طلاق، آیه ۳) به خدا توکل کنید خدا برای شما کافی است. گاهی ممکن است خدا برای شما، صلاح نداند؛ چه بهتر، معلوم است صلاح نبوده است، صلاح یعنی چه؟ یعنی آن کاری که خدا میکند، بهتر از این کاری است که تو میکنی! صلاح است. گاهی خدا، به این زودی نمیدهد به خاطر اینکه تو را امتحان بکند! چون دار، دار امتحان است و حال اینکه خدای در این کارها زیاد سر به سر ما نمیگذارد! میداند ایمان ما ضعیف است، زود به ما محبت میکند. حالا آمد و خواست ما را بسازد، این طوری هم فکر کنید، میبینید راحت می-شوید، اگر تمام دنیا را بلا بگیرد، شما راحت هستید و هیچ ناراحتی ندارید. اگر تمام عالم بلا بشود و تنها بر سر شما فرود بیاید، میبینید هیچ مشکلی برای شما نیست؛ ناراحتی ندارید. خدا است. خدا هست، آخرت هم هست، خدا مهربان است، من را میبیند؛ قدرت هم دارد و اگر کسی چنین وضعی پیدا بکند آن وقت میتواند به کمالات برسد ولی اگر این طور نباشد؛ روح او مریض باشد؛ میگوید بله خدا هست! من که قبول دارم! دروغ میگوید، قبول ندارد. خدا قادر است! من قبول دارم، ولی...؛ همین که «ولی» را گفت دروغ میگوید؛ خدای تعالی مهربان است «ولی با ما مثلاً...»؛ دروغ میگوید! آن آرامش را ندارد. آرامش را باید از خاندان عصمت علیهم الصلاة و السلام یاد گرفت. ایمان؛ اکثر اینها زندانها که رفتند، شهادتهای اینها، اکثراً به خاطر این است که به ما چیزی بفهمانند. برای امام حسین صلوات الله علیه اگر بیشتر از این هم، او را قطعه قطعه می کردند، مصیبت برای خود حضرت نبود ولی برای ما ظاهربینها این است که این؛ برای ما سخت است دیگر که این طور یک کسی را بکُشند، سخت است که به او تشنگی بدهند، سخت است که این قدر توهین بکنند. این طور است؟ سخت است؟ بله، در عین حال در مقابل خواست پروردگار، باید تو آرامش داشته باشی، همهی آنها هم آرامش داشتند،
۱۵- ایمان و کمالات یاران حضرت سید الشهداء علیه السلام
اصحاب حضرت سیدالشهداء صلوات الله علیه، همه، آرامش عجیبی داشتند، معنای ایمان این است. شب عاشورا دُور هم نشسته بودند و با هم شوخی می کردند، می خندیدند، یکی یک مقدار ضعیف تر بود، چون همهی اصحاب حضرت سیدالشهداء که دارای کمال مطلق نبودند؛ یکی از آنها گفت امشب شب شوخی است؟ ظاهراً حبیب بن مظاهر است میگوید من در طول عمر خود شوخی دوست نداشتم ولی امشب دوست دارم. بعضی از اهل منبر و روضهخوانها، هر کسی مطابق فکر خود، یک چیزی میگوید، مثلاً فردا شب در بغل حورالعین هستیم، در آن نعمتهای فراوان بهشت برزخی و آسمان چهارم و اینها هستیم، یکی این طوری تفسیر میکند. یکی میگوید فردا شب این مشکلات و این مسائل و این بدن مزاحم و این برخورد با افراد تاریک و این چیزها تمام می-شود. یکی دیگر میگوید ما الآن با حضرت سیدالشهداء علیه السلام هستیم ولی فردا شب در محضر علی بن ابیطالب، پیغمبر اکرم، امام حسن، خود حضرت سیدالشهداء هم تشریف میآورند و ارواح مقدسه طیبه، با آنها هستیم. یکی می-گوید: از کوثر حضرت زهرا سلام الله علیها فردا شب سیراب میشویم. این جا، حالا موانعی هست، مشکلاتی هست ولی فردا شب نیست.
میخواهم بگویم هر کسی مطابق معرفت خود حرفهای آن ها را میتواند معنا بکند و بعید هم نیست که همهی حرفهای آن ها درست باشد، یعنی همهی تفسیرهایی که میشود درست است، از نظر بُعد بدنی در بهشت و از اینقبیل، با میوه ها و حورالعین و امثال اینها هستند. در بُعد روحی، روحها کمالاتی دارند؛ بالا، پایین، در بُعد روحی؛ یکی حضرت علی اکبر است که همان لحظهی اولی که در شُرُفِ شهید شدن است، میگوید: از دست جدّ خود سیراب شدم و با پیغمبر ارتباط دارد، یکی از نظر بُعد روحی آن طور است که مثلاً فرض کنید: مثل حر بن یزید ریاحی که به ثوابهای الهی میرسد.
حالا به هر حال، من میترسم نسبت به بعضی از آنها یک وقت یک کلامی بگویم که بالاتر از آن باشند. چیزی عرض نمیکنم و توضیح نمیدهم ولی اظهارات بعضی از آنها، نشان میدهد که اینها کمالات بالاتری داشتهاند؛ کمالات پایینتری داشتهاند، اینطوری میشود. امیدوار هستیم إنشاءالله خدای تعالی همهی ما را از این دو مرض روحی نجات مرحمت بفرماید و از اولیاء خود قرار بدهد و از یاران حضرت سیدالشهدا و حضرت ولیعصر ارواحنا فداه باشیم.
«اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم نسئلک اللهم و ندعوک بأعظم أسمائک و بمولانا صاحب الزمان یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله» خدایا به آبروی ولیعصر معرفت روح ما را به ما مرحمت کن. خدایا از غذاهای روحی خوب، نصیب ما بفرما. خدایا سمومات روحی را از ما دور بفرما. پروردگارا به آبروی ولیعصر تو را قسم می¬دهیم ما را از همهی آفات و امراض روحی نجات مرحمت بفرما. ایمان ما را کامل بفرما. ما را از نفاق و دورویی، دور بفرما. خدایا به آبروی خاندان عصمت و طهارت آنچه خیر است، به ما مرحمت بفرما. آنچه شَر است، از ما دور بفرما. قلب مقدس امام زمان اروحنا فداه از ما راضی بفرما.
«و صلی الله علی سیدنا محمد و آله أجمعین»